جواب معرکه
انشا در مورد فصل پاییز
میخواستم پاییز را باور نکنم،
اما تو دستانت را بر هم زدی و گفتی
من اینجا هستم،
درسط وسط خیالهای تو!
خیال کردی همهچیز تمام است و فرمان را به دست گرفتهای
اما من به سرزمینهای بهاری تعلق دارم
پاییز را دوست ندارم زیرا …
پاییز سرد و غمگین را با همه ی ی زیبایی های اسرار آمیزش انتظار نمیکشم ؛ مـن عاشق نورم و گرما … ای پاییز زیبا پر از خاطرات دلتنگی مـن انتظار آمدنت را نخواهم کشید…. پاییز بار دیگر از راه رسید.
پاییز با همه ی ی ابرهای تیره اش کـه کشیده میشود روی آبی آسمان در بیشتر روزها شاید پاییز پر از باران هایی کـه یادت می آورند هزاران خاطره ایی را که نباید یا شاید هم می بارند کـه یادت بیاورند تمامشان را …
مـن اما نمیدانم چرا این فصل بی نظیر دلم را با خودش نمی برد. چرا انتظارش را نمی کشم هیچ وقت چرا آمدنش دلم را تیره میکند.
چرا این فصل پاییز پر از تحول حتی با تمام رنگ های برگ هایش هم نمی تواند دلم را با خودش ببرد نمیدانم چرا دوست ندارم بدون چتر زیر باران راه بروم نمیدانم … نمیدانم چرا صدای خش خش برگ ها زیباترین موسیقی این روزهای مـن نمیشود.